سرطان با من و من با سرطان

ساخت وبلاگ

 

 

سال 88 که بدترین سال عمرم بود شروع شد.

از ابتدای سال در حال گریه کردن بودم.

 

11 عید عروسی دایی کوچکم بود. من به خانه پدرم رفتم و مادرم را با اصرار به شمال فرستادیم و قرار شد چند روز خواهرم بیاید و کارهایم را انجام دهد. من درد را کم کم در استخوانهای صورتم هم احساس می کردم. دیگر صبرم داشت به انتها می رسید نمی دانستم چکار کنم. یکی از اقوام دورمان پزشک مغز و اعصاب است و با ایشان تماس گرفتیم و به بیمارستان محل کارشان رفتیم . ایشان آزمایش خون برایم نوشتند و من که دوست داشتم به عروسی داییم هم برم ازشون پرسیدم می توانم بروم؟ و ایشان بمن گفتند که برو فقط در طی مسیر پیاده شو و چند قدم راه برو. من به همراه همسر و پسرم به سمت شمال حرکت کردیم ولی دردهایم از بین راه شدیدتر شد. وقتی رسیدیم فقط گریه کردم و شب در شمال با گریه گذراندم و مادرم از شب تا صبح استخوانهای بدنم را ماساژ می داد. وضع را که اینطور دیدیم صبح مجدد به تهران برگشتیم. ولی من در راه برگشت احساس می کردم مرگم نزدیک است و بدنم بشدت داغ بود و احساس می کردم تنم دارد آتش می گیرد.

 

فردای روزی که به تهران برگشتیم جواب آزمایشم آماده شده بود. روز برفی و سردی بود. پدر مهربانم به بیمارستان رفت و جواب را دریافت کرد و به دکتر نشان داد. دکتر هم گفته بود سریعا آزمایشش تکرار شود و در اینجا بود که پدرم متوجه شده بود مریضیم خیلی سخت است.

 

وقتی به خانه آمد من را سریعا با خودش به بیمارستان پارس برد و اورژانسی از من آزمایش دیگری گرفتند. من اصلا متوجه نبودم که این آزمایش برای چیست؟ و فکر می کردم شاید آزمایشم اشتباه شده و دوباره باید خون بدهم.

 

چند ساعت بعد پدرم به بیمارستان پارس رفته بود و آنطور که خودش تعریف می کرد جواب آزمایش را گرفته بود و گریه می کرد و به دکترهای آزمایشگاه می گفت خواهش می کنم بگویید جواب این آزمایش  چیست؟ و چکار می توانم بکنم؟ (بابای گلم دوستت دارم)

 

سرطان با من و من با سرطان...
ما را در سایت سرطان با من و من با سرطان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهرنوش.م saratan بازدید : 65 تاريخ : يکشنبه 8 شهريور 1394 ساعت: 12:31

 

حدود 5 سال و نیم از شنیدن خبری که زندگی من را دگرگون کرد می گذرد. من در ماه بهمن سال87 برای طرح پایش سلامتی که اداره برای کارکنان گذاشته بود شرکت کردم. آزمایش خون، بینایی و شنوایی، قلب و ... و کلا چکاب کاملی که انجام دادم صحت و سلامت بدنم را تایید می کرد. چند روزی از انجام این آزمایشها نگذشته بود که دردهای شدیدی به سراغم آمدند. آن موقع دانیال را به مهد می بردم و مسافت زیادی را از خانه تا مهد طی می کردم. دانیال که از مهد بدش می آمد هر روز گریه می کرد و من اکثر اوقات مجبور می شدم که بغلش کنم و وسایل خودم و دانیال را تا خانه حمل کنم و بخاطر همین سنگینی زیادی بر روی استخوانهای من فشار می آورد. از طرف دیگر کار اداره و خانه باعث می شد که همیشه احساس خستگی را در بدنم داشته باشم.

 

وقتی دردهای شدیدی که از پاهایم شروع شده بود احساس کردم، فکر می کردم شاید ناشی از خستگی روزمره باشد. ولی دردهایم ، درد خستگی نبودند خیلی شدید و غیرقابل تحمل بودند. دانیال گلم در سن 3 سال و 2 ماهگی بود با آن زبان شیرینش بمن می گفت مامان چون منو بغل می کنی اینطوری شدی...

 

کم کم دردها به کمرم رسید و ستون مهره هایم را هم درگیر کرد. من به دکتری مراجعه کردم که واقعا نمی دانم چه کسی به ایشان مدرک داده؟  ایشان بمن نسخه ام آر ای دادند و وقتی جواب ام آر آی را برایشان بردم، نوار عضله هم از من گرفتند که با سوزن زدن به عضله هایم امواجی که از عکس العمل عضله در نواری رسم می شد را که فکر کنم فقط برای پر کردن جیبش بود در مطبش بر روی بدن پر درد من انجام داد. با انجام این آزمایش و نگاه کردن جواب ام آر آی بمن گفت تو دیسک کمر و گردن داری و دیگر هیچ کاری نمی شود برایت انجام داد و این مثل دندانی می ماند که پوسیده شده و باید کنده شود. دردهایت راه علاجی ندارد. غیر مستقیم بمن می گفت که فقط با مردنت این دردها برطرف می شود!!!!

 

من که با مادرم به مطب رفته بودم بشدت گریه می کردم و دکتر فقط چند عدد ویتامین برایم تجویز کرد. روزها و شبها بیدار بودم و درد می کشیدم. استخوان ساق پایم آنچنان درد می کرد که انگار بشدت به آهن خورده بود. نزدیک عید بود. همه در حال خانه تکانی، خرید و برنامه ریزی برای مسافرتهای نوروزیشان بودند. دکترها در مطبهایشان دیگر جوابگوی مریضها نبودند و خودشان را برای مسافرت و تعطیلات آماده می کردند. در بیمارستانها هم دکتری نبود و وقتی به بیمارستان مراجعه کردیم بعد از مدت زمان زیادی که پرونده در دست به این اتاق و آن اتاق رفتیم تصمیم گرفتیم که از بیمارستان خارج بشیم ولی وقتی با پرونده ما را دیدند نمی گذاشتند از بیمارستان خارج شویم. نه جوابگو بودند و نه می گذاشتند از بیمارستان بیرون برویم!!!!

 

 

سرطان با من و من با سرطان...
ما را در سایت سرطان با من و من با سرطان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهرنوش.م saratan بازدید : 102 تاريخ : يکشنبه 8 شهريور 1394 ساعت: 12:28

 

امواج زندگی را با آغوش باز پذیرا باش حتی اگر تو را به قعر دریا ببرد

 

 آن ماهی که همیشه بر سطح آب می بینی مرده است

 

 

سرطان با من و من با سرطان...
ما را در سایت سرطان با من و من با سرطان دنبال می کنید

برچسب : زندگی, نویسنده : مهرنوش.م saratan بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 8 شهريور 1394 ساعت: 12:07

 

می نویسم یادگاری / تا بماند روزگاری / گر نبودم روزگاری

 

 

 ایـــــن بمانـــد یــادگــــــــــاری

سرطان با من و من با سرطان...
ما را در سایت سرطان با من و من با سرطان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهرنوش.م saratan بازدید : 170 تاريخ : يکشنبه 8 شهريور 1394 ساعت: 12:05